داستان غمگین یکی بود یکی نبود
يکي بود يکي نبوديه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم
بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني
توي يه خيابون خلوت و تاريک داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شدپسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت
و حالش يه جوري شد
برای مشاهده ادامه متن بروی ادامه مطلب کلیک کنید

یک بار دختری حین صحبت با پسری
که عاشقش بود، ازش پرسید:
- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟
- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم
- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی
عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
برای مشاهده ادامه متن بروی ادامه مطلب کلیک کنید
